وقتی عابران همه شبیه شهر می شوند
خون بوی شهر میگیرد
و شُرشُر
عابر عابر
عبرت میشُرّد
روی شریان شناور شهر
من با تمام آنچه ندارم
با تو جریان را
زندگی را
به آواز میگیرم
هـــــــای... هـــــــای...
وقتی که هیچ عابری را نمیتوان
از دور یا حتی از نزدیک نشنیده گرفت
وقتی که شیدایی به شناوربودنمان بستگی دارد
وقتی که بر هر شریان
یک "وقتی که" میگذارم
وقتی که نمیشود "وقتی که" را گفت
چگونه میتوان تو را در شریان خود
نشنیده گرفت
من با تمام شریان شعرم
- تمام آنچه ندارم-
تو را به شعر میگیرم
شاید بهتر است تمام عابران را
شعری کنم
که دیگر
شاید شبیه تو که نه
حتماً شبیه تو شعری شوند
مثل تمام آنچه که ندارم
20 دی 1385